۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

بزرگی به نام عمادالدین

میخواستم شروع کنم به نوشتن ، مونده بودم از چی شروع کنم ، یاد نوشته ی عماد الدین باقی افتادم که در روز چاپ شده بود؛ نوشته ای به اسم" بهشتی به نام زندان" و یاد فکری افتادم که به ذهنم خطور کرده بود و بعد به یاد نوشته ای که خودم نوشتم. تصمیم گرفتم روی وبلاگ بذارمش،
خواندمش ، و از ته دل فریاد کشیدم در تمام نوشته های اخیر، چند مورد بیش از همه تاثیرگذار بود؛ اما این ، چیز دیگری بود. قلم عمادالدین بود، دورادور ازش شنیده بودم اما مطلبی ازش نخوانده بودم.
در نوشته اش محکمی زاید الوصفی بود که بیگناهی را فریاد میزد، استحکام کلامش آنقدر زیاد بود که با وجود معصومیت فراوان سخنش، هیچ دلسوزی را نمپذیرفت.
کل حرفش دو داستان بود؛ داستان شهربازی و فرزندان و بچه ها و دومی هم داستان زندان و هلاهلی که در حلقوم زندانی میریزد، با درهم شکستن او؛ و عماد میگفت که نشکسته است، میگفت صدای شهربازی و خاطره ی بچه هایش، ایمان به کار او را سست نکرده است و چیز دیگری هم فریاد میزد: او خیلی بزرگ است
در لابلای گفت و گوهایی که کلامش با آدم دارد، در گوشت چیزی زمزمه میکند: مراکه نه؛ ولی همقطاران و همرزمانم را فراموش نکن، آنها برای تو اسیرند، آنها برای تو رفتند. و من بار دیگر دوره کردم دو خاطره اش را و دو چیز در خاطرم مثل خورشید روشن شد
یادم باشد، یادشان باشم و دیگر اینکه چقدر با او فاصله دارم

هیچ نظری موجود نیست: