۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

یاد شریعتی به خیر

«,وقتی که در صحنه حق و باطل نیستی، هر جا که می‌خواهی باش، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی، هر دو یکیست.»
دکتر علی شریعتی

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

اعتقادهای مردانه

نمیدونم این نوشته رو اصلا بزارم روی وبلاگ یا نه،ولی میخوام بنویسمش.
امروز اتفاقی افتاد، اتفاقی که اگر چه اصلا سیاسی نبود، ولی سنجش اعتقاد و تحمل یک مرد بود، مردی که زندان نرفته ولی اعتقادش زیاد سنجیده شده. کسی که هفتاد روز انفرادی نبوده، ولی یک سال توی شرایطی بوده که شاید خیلی از آدمها اگر بجایش بودند، جا میزدند. این که چرا همیچین اتفاقهایی براش میافته، چیزیه که من درست نمیدونم، شاید یک جور اجرته برای اعتقاد به راهش و خوب شاید این وجه اشتراکش باشه با همه ی اونهایی که برای اعتقادشون دارند اجرت میپردازند، فقط فرقش اینه که خیلی هاشون بوسیله ی کسان دیگه ای تاوان میدند، ولی این مرد ما رو شاید کسی " تاوان زده " نکرده.
داشتم فکر میکردم که
براشون دعا میکنم، هم برای مردی که گفتم، هم برای تمام مرد هایی که مردانه سر اعتقاداتشون ایستادند، خدایا کمکشون کن

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

بزرگی به نام عمادالدین

میخواستم شروع کنم به نوشتن ، مونده بودم از چی شروع کنم ، یاد نوشته ی عماد الدین باقی افتادم که در روز چاپ شده بود؛ نوشته ای به اسم" بهشتی به نام زندان" و یاد فکری افتادم که به ذهنم خطور کرده بود و بعد به یاد نوشته ای که خودم نوشتم. تصمیم گرفتم روی وبلاگ بذارمش،
خواندمش ، و از ته دل فریاد کشیدم در تمام نوشته های اخیر، چند مورد بیش از همه تاثیرگذار بود؛ اما این ، چیز دیگری بود. قلم عمادالدین بود، دورادور ازش شنیده بودم اما مطلبی ازش نخوانده بودم.
در نوشته اش محکمی زاید الوصفی بود که بیگناهی را فریاد میزد، استحکام کلامش آنقدر زیاد بود که با وجود معصومیت فراوان سخنش، هیچ دلسوزی را نمپذیرفت.
کل حرفش دو داستان بود؛ داستان شهربازی و فرزندان و بچه ها و دومی هم داستان زندان و هلاهلی که در حلقوم زندانی میریزد، با درهم شکستن او؛ و عماد میگفت که نشکسته است، میگفت صدای شهربازی و خاطره ی بچه هایش، ایمان به کار او را سست نکرده است و چیز دیگری هم فریاد میزد: او خیلی بزرگ است
در لابلای گفت و گوهایی که کلامش با آدم دارد، در گوشت چیزی زمزمه میکند: مراکه نه؛ ولی همقطاران و همرزمانم را فراموش نکن، آنها برای تو اسیرند، آنها برای تو رفتند. و من بار دیگر دوره کردم دو خاطره اش را و دو چیز در خاطرم مثل خورشید روشن شد
یادم باشد، یادشان باشم و دیگر اینکه چقدر با او فاصله دارم

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

شروع کار وبلاگ

میگند وبلاگ نویسها هم مثل خبرنگارا هستند، امیدوارم من از اون درستاش باشم..