۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

حس پزشکی

من عاشق پزشکیم، از بعد از قبولی توی دانشکده ی مهندسی به این علاقم پی بردم. واقعا رشته ی خوبیه، پر از کمک به مردم ، پر از علاقه به مردم، شاید هیچ رشته ی دیگه ای اینجوری نیست. وقتی تمام امید یه نفر بعد از خدا تو میشی، وقتی تو چشمای یه نفر ، امید رو برمیگردونی، وقتی دعای خیرشون رو میشنوی یا نگاه متشکرشون رو میبینی؛ میتونم حس کنم چقدر از خودت راضی میشی.
وقتی این متن رو خوندم، یا خاطرات یک دانشجوی پزشکی رو خوندم، اصلا یه حالی شدم.
خیلی وقت ها فکر میکنم برای مهندسی هم باید یه کاری باشه که با مردم عادی و عامی در ارتباط باشی، نزدیکه نزدیک، اینکه آدم کارش رو تمام و کامل انجام بده، واقعا خوبه، ولی من رو راضی نمیکنه خیلی وقتها، خیلی وقتها فکر میکنم که این حدی نیست که برای کمک به مردم میشه انجام داد، ولی یه مهندس چیکار میتونه بکنه برای مردمی که غیر از خدا و اون کسی رو ندارند، کامپوترشون رو درست کنه؟ یا مثلا کار نقشه برداریشون رو مجانی انجام بده؟ نه فکر نمیکنم این اقشار کسایی باشند که غیر ازخدا کس دیگه رو ندارند. فکر میکردم که شاید باید کار مهندسی رو انجام داد و بعد با پولش گره ای از کار کسی باز کرد. باز هم میگم انجام دادن تمام و کمال یه کار و یه پروژه ی مهندسی واقعا خوبه و شاید برای این شغل کاقی باشه؛ ولی من دنبال اون حس نزدیکیم که میشه با آدمها داشت، مثل حس درمان یه مریض.
شاید هم اون حس توی کار مهندسی وقتی پیش میاد که گره از کار گارگرت باز کنی و به اونها به چشم رباط نگاه نکنی، نوع نگاهی که متاسفانه توی جامعه ی ما کم نیست
به هر حال اگر همچین حس نزدیکی با احساس آدمها توی رشته های فنی باشه یا نه ، اگر بشه توی این رشته ها بهش رسید یانه؛ در هر حال من به یه چیز معتقدم
پزشکهایی که کارشون رو واقعا و از دل و جون انجام میدن و به قول دوستمون "پول به اندازه ی برطرف شدن رنج مردم براشون مهم نیست" توی اون دنیا حساب و کتابشون ساده تره... این اعتقاد منه

هیچ

شک داشتم که اصلا بنویسم یا نه ، قبلا معتقد بودم که قلم آدم فقط مخصوص خود آدمه، نوشتش رو به کسی نمیده مگر اینکه خیلی خاص باشه، ولی خوب حالا اینجوری فکر نمیکنم، الان فکر میکنم حیفه که یه سری از نوشته ها رو هیچ کسی نخونه
خود من از خواندن یا شنیدن خاطرات بقیه عمیقا خوشحال میشم شاید ، ولی شاید خواندن وبلاگ یکی از بچه ها بود که من رو مطمئن کرد که اینجا بنویسم
جالبه با اینکه از نظر منطقی خودم رو قانع کردم که نوشتن برای دیگران خوبه، با این حال دستم و قلمم نمیره برای اینکه اینجا چیزی بنویسه، در حال حاضر آدرس این وبلاگ رو به یک نفر بیشتر ندادم... خب فعلا که نمیتونم بینویسم
همین

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

یاد شریعتی به خیر

«,وقتی که در صحنه حق و باطل نیستی، هر جا که می‌خواهی باش، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی، هر دو یکیست.»
دکتر علی شریعتی

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

اعتقادهای مردانه

نمیدونم این نوشته رو اصلا بزارم روی وبلاگ یا نه،ولی میخوام بنویسمش.
امروز اتفاقی افتاد، اتفاقی که اگر چه اصلا سیاسی نبود، ولی سنجش اعتقاد و تحمل یک مرد بود، مردی که زندان نرفته ولی اعتقادش زیاد سنجیده شده. کسی که هفتاد روز انفرادی نبوده، ولی یک سال توی شرایطی بوده که شاید خیلی از آدمها اگر بجایش بودند، جا میزدند. این که چرا همیچین اتفاقهایی براش میافته، چیزیه که من درست نمیدونم، شاید یک جور اجرته برای اعتقاد به راهش و خوب شاید این وجه اشتراکش باشه با همه ی اونهایی که برای اعتقادشون دارند اجرت میپردازند، فقط فرقش اینه که خیلی هاشون بوسیله ی کسان دیگه ای تاوان میدند، ولی این مرد ما رو شاید کسی " تاوان زده " نکرده.
داشتم فکر میکردم که
براشون دعا میکنم، هم برای مردی که گفتم، هم برای تمام مرد هایی که مردانه سر اعتقاداتشون ایستادند، خدایا کمکشون کن

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

بزرگی به نام عمادالدین

میخواستم شروع کنم به نوشتن ، مونده بودم از چی شروع کنم ، یاد نوشته ی عماد الدین باقی افتادم که در روز چاپ شده بود؛ نوشته ای به اسم" بهشتی به نام زندان" و یاد فکری افتادم که به ذهنم خطور کرده بود و بعد به یاد نوشته ای که خودم نوشتم. تصمیم گرفتم روی وبلاگ بذارمش،
خواندمش ، و از ته دل فریاد کشیدم در تمام نوشته های اخیر، چند مورد بیش از همه تاثیرگذار بود؛ اما این ، چیز دیگری بود. قلم عمادالدین بود، دورادور ازش شنیده بودم اما مطلبی ازش نخوانده بودم.
در نوشته اش محکمی زاید الوصفی بود که بیگناهی را فریاد میزد، استحکام کلامش آنقدر زیاد بود که با وجود معصومیت فراوان سخنش، هیچ دلسوزی را نمپذیرفت.
کل حرفش دو داستان بود؛ داستان شهربازی و فرزندان و بچه ها و دومی هم داستان زندان و هلاهلی که در حلقوم زندانی میریزد، با درهم شکستن او؛ و عماد میگفت که نشکسته است، میگفت صدای شهربازی و خاطره ی بچه هایش، ایمان به کار او را سست نکرده است و چیز دیگری هم فریاد میزد: او خیلی بزرگ است
در لابلای گفت و گوهایی که کلامش با آدم دارد، در گوشت چیزی زمزمه میکند: مراکه نه؛ ولی همقطاران و همرزمانم را فراموش نکن، آنها برای تو اسیرند، آنها برای تو رفتند. و من بار دیگر دوره کردم دو خاطره اش را و دو چیز در خاطرم مثل خورشید روشن شد
یادم باشد، یادشان باشم و دیگر اینکه چقدر با او فاصله دارم

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

شروع کار وبلاگ

میگند وبلاگ نویسها هم مثل خبرنگارا هستند، امیدوارم من از اون درستاش باشم..